من و تنهایی
|
||
سه شنبه 7 آبان 1392برچسب:, :: 11:4 :: نويسنده : من بالاخره مهمونامون اومدن و رفتن.بنظرم مهمونداری سخت می اومد.ولی اونقد سخت هم نبود.بعدش هم رفتیم مراسم عروسی یکی از شهرهای اطراف.واقعا وقتی تو یک شهر کوچیک زندگی میکنی و یکدفعه ای بعد چند وقت به یک شهر بزرگتر میری یک احساس بدی بهت دست میده.از مقایسه آدمهای شهر خودت با شهر دیگه و اینکه چقد ادمهای شهر تو بهم ریخته هستن.پریشب ساعت 3 از عروسی برگشتیم.واقعا خسته بودم.صبح هم ساعت 8 دوباره رفتم سر جلسه.واقع جلسه مزخرفی بود.هیچ چیز جدیدی نشنیدیم.فقط مطالبب تکراری قدیمی.واقعا جلسات تو اینجا هیچ بازخوردی نداره. نظرات شما عزیزان:
چقدر خوبه.................
درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید پيوندها
تبادل لینک
هوشمند |
||
|